تولد خورشید
صبح روز دوشنبه بود که خورشید از پشت کوه بالا آمد. خورشید آن روز خیلی خوشحال بود؛ وبا تابش نور؛ همه جا را گرم وروشن کرده بود. برکه ای درمیان دشت بود؛ او رو کرد به آسمان وبه خورشید گفت: چه شده این قدر خوشحالی.
خورشید گفت: نمی دانم حال خیلی خوبی دارم؛ احساس می کنم، امروز یک اتفّاق بزرگی خواهد افتاد.
برکه گفت: اتفاق بزرگی؟!! دراین موقع پرنده ای برای آب خوردن از برکه، برروی تخته سنگی نشست وشروع به آب خوردن کرد. برکه از او پرسید؟ ای پرنده تو از کجا می آیی ؟ گفت: من از سوی مکه می آیم؛ وعده ای زیادی با کاروان خود به سوی شما می آیند.
برکه گفت: به سوی ما؟! گفت: آری؛ پیامبر خدا- صلی الله علیه وآله و سلم- ؛ بعد از پایان مراسم حج به همه فرمود، از طرف خدا به او دستور داده شد، که به غدیر بروید و جانشین بعد از خودرا؛ که حضرت علی- علیه السلام- است به همه خبر دهید.برکه از او پرسید؟ حالا چند نفری هستند؟ پرنده گفت: صدوبیست هزار نفر. که بسیاری از اهل مکّه نیز همراه کاروان می آیند تا ببینند؛ پیامبر در غدیر چه کار مهمی دارد. دراین کاروان بزرگ امیرالمومنی، حضرت زهرا، وامام حسن وامام حسین- علیهم السلام- هم هستند.
برکه خیلی خوشحال شد واز خورشید پرسید: آیا تو چیزی می بینی؟
خورشید با تمام خوشحالی درآسمان می درخشید و می گفت: عده ای زیادی را می بینم: که برشتران واسبهای خود هستند وبه سوی ما می آیند. بعد از ساعتی کاروان به غدیر خم رسید. در کنار این برکه بزرگ پنج درخت کهنسال بود که با شاخ وبرگ خود؛ سایبانی برای مسافران درست کرده بودند. پیامبر به مردم دستوردادند؟ که در این غدیر خم پیاده شوند. چون قرار بود سه روز درآنجا بمانند. مردم خمیه زدند وتا ظهر استراحت کردند.
برکه تا آن روز این قدر جمعیت ندیده بود. دید چند نفری برای گرفتن وضو به سوی برکه می آیند؛ امّا ناگهان یکی از دور آنها را صدا زد و گفت: مقداد به سلمان و ابوذر وعماّر بگو بیایند که در سایه درخت جایگاهی برای پیامبر درست کنند. آنها بعد از گرفتن وضو زیر درختها را تمیز کردند و جای بلندی مثل منبر ساختند؛ سپس روی آنهارا پارچه ای انداختند تا نرم باشد. منبرراجایی درست کردند، که همه مردم آن را ببینند وصدای پیامبر- صلی الله وعلیه و آله و سلم- را بشنوند. برکه رو به خورشید کرد و گفت: من پیامبر را نمی بینم! عده ای زیاد در کنار من ایستاده اند.
خورشید با لبخندی که بر لب داشت؛ گفت: من پیامبر- صلی الله علیه وآله و سلم- را می بینم که از منبر بالا رفت ودر آخرین پله ایستاد. حضرت علی علیه السلام را صدا زد که بالای منبر بیاد. امّا او یک پله پایین تر از پیامبر ایستاد.
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید